جستوجوی آن چه به قلب اصابت کند | بخشی از کتاب در حال انتشار «کمی تاریکی برای خوبدیدن» نوشته کریستین بوبن
تاریخ انتشار: ۸ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۴۹۶۷۲۵
این، مصداق آثاری است که از کریستین بوبن به یادگار مانده است؛ نویسندهای که در فاصلهای بعید و غریب از ما (فرانسه) میزیست اما آنچه از عشق، معنویت، کودکی، طبیعت و البته مرگ مینوشت، به مذاق و مزاج خوانندگان فارسیزبان خوش نشسته بود. حالا او از آستانه، گذشته و به جهانی دیگر سفر کرده اما آثارش با آن نثر و نگاه شاعرانه و ظریف، همچنان خوانده خواهد شد؛ چنانکه همین روزها کتاب دیگری از بوبن، جامه زبان فارسی به تن خواهد کرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
از خودم میپرسم چه چیزی اول مرا خواهد کشت. جواب میدهم شاید یکی از همین قهوههای تلخی که خیلی دوستشان دارم. مرگ ما جایی اتفاق میافتد که علاقهمان وجود دارد؛ مشروط بر اینکه رگی از بین رگهای بیشمار، ناگهان به مغزم دستوری مبنی بر قطع ارتباط با قاره بدنم، مخابره نکند. آدمهای قرن ۱۷ بیش از هر چیز، از مرگ در خواب ـ سرگرمی شرمآور و نهایی زندگی ـ میترسیدند. آنها دلشان میخواست با واقعیت، چشم در چشم شوند. چنین خواستهای را در چشمان کافکا نیز میبینم؛ چیزی که منجر به شبزندهداریهای طولانی چنددههای میشود.
قطار، با کندن من از خودم و آسایشم، مرا به این بیداران و کسانی نزدیک میکند که پُرشورتر از عاشقی که منتظر صدای پای معشوق است، انتظار خدا یا نیستی را میکشیدند. من امشب همچون کسی که وارد دینی میشود، قدم به داخل قطار گذاشتم. نمیدانم چهکسی، چه چیزی و چه زمانی مرا خواهد کشت، اما احساس میکنم حرکت در این شب مست از سیاهی، بی هیچ فکر و باوری، مرا به نامیراهای خستگیناپذیر نزدیک میکند. وجببهوجب واگن، افکارم را میشناسد اما معدود مسافرانی که با من برخورد میکنند مردی را میبینند که در صندلی چسبیده به شیشه، زندانی است و ناگزیر، دست و پا و زانوهایش را که به دلیل ناشیگری طراحان قطار در عذابند وادار به اطاعت میکند. طراحان قطار، همان جلادانی هستند که تن و تنفس اوجایی روح را بر حسب میلیمتر اندازه میگیرند. در حقیقت من آن زائر بیچارهای که آنها فکر میکنند نیستم؛ من وسیعترین مرد دنیایم؛ کارگاه ستارهها.
مقابل دروازه دنیای دیگرم. خانهات، پشت دروازه، پایین شیبی که تکتک سنگریزههایش را خوب میشناسم، تلوتلو میخورد. دو ماشین، جلوی دروازهاند. بیآنکه به بازدیدکنندگان گوش دهم، کلماتی را که لای دندانهایشان خرد میشود، میشنوم و طعم گس ستارهها را در لیوانهایشان میچشم. بیرونرفتن از خود، بسیار آسان است. رانندهتاکسی خیلی دورتر از من، پایین شیب، منتظر است؛ تنهایی من رصدخانه آسمان است. از نقطه رهاشدگی مطلق میتوان به قلب خدا و انسانهایی پرید که او را در سینه خود حفظ کردهاند.
مثل همیشه، اصل، نزدیکترین است: این دروازه به روی اندیشهاش ـ سینه مالامال از چدنش ـ بسته شده است. شاید در واقعیت از جنس دیگری باشد اما چهکسی میتواند ادعا کند اشیاء، برای تطبیق خود با خلقوخوی ما، دستکم یک لحظه اتمهایشان را عوض نمیکنند یا همچون دانشآموختهای بعد از مراسم فارغالتحصیلی و رسیدن به خانه، روپوش گلدار و طلایی خود را از تن نمیکنند تا احساس راحتی کنند؟ امشب، مقابل چشمانم که در کروزو آهن گداختهای بود، این دروازه غیرقابلعبور از جنس چدن خام است. میدانم پشت دروازه، ابتدای راه، پوشیده از برگهای سوزنی کاج است. ماه با آنها میکادو بازی میکند. زندگی، تکرار لکنتوار یک کلمه واحد است و مرگ ما لحظهای است که آن کلمه سرانجام به طور کامل ادا شود. این دروازه، طلایهداران خود را دارد؛ چهرهای گرفته که از هم باز نمیشود و جملهای که از بیان معنای خود سرباز میزند. نقاشی تو گاوصندوق سیاهی است که گوشم را به آن میفشرم و قفلش را دستکاری میکنم به امید پیداکردن شماره درست و شنیدن صدای تقّی که به دنبال آن، در باز شود و جواهرات و نور پدیدار گردد.
سیمخاردارِ حصارها چیزی جز تارعنکبوتهای سفید نیست. از آرامش سرکش ماه ژانویه عبور میکنم. لایه یخ، ابزار مورد علاقه من است؛ زیرا نه یک وسیله ساده بلکه ابزار نوشتنم به شمار میرود. لایه یخ، نورِ اسیر است؛ با دیدنش به فکر تو میافتم، چون اضداد در ژرفناها با هم درمیآمیزند، یکدیگر را جذب میکنند و با هم به گفتوگو مینشینند. تابلوهایت بهشدت تقلا میکنند؛ چشمانِ ما همچون بارانی که بر جاده میبارد روی آنها سرازیر میشود. ظلمات که زیاد میشود، دیگر ظلمات نیست بلکه ویژگی شاهانه الهامات و تفکرات تکاملنیافتهای است که شب و روز دنبال میشوند. لایه یخ، مرا پس میزند و رنگ سیاهِ تو مرا در خود حل میکند. اینها هر دو روشهای یکسانی هستند که باعث میشوند اضمحلال بیسروصدای ادعای «من» را احساس کنم. قصرهای یخی را رد میکنم و فقط به دنبال باد شرقی میروم. به تو فکر میکنم؛ تفکری حقیقی، وزین و ناخواسته. من آنقدر تو را دوست دارم که میخواهم در کمرکش مرگت بایستم و مانع پیشرویاش شوم.
به عقب برمیگردم؛ والدینم هنوز کودکند و تو نیز. کاغذ سفیدی را سیاه کردهای. چیزی که خانوادهات به تو میگویند، چیزی که خانوادهات با سؤالشان به تو القا میکنند، چیزی که تو با جواب کودکانهات به خودت میدهی، طلسمی در برابر مرگ است. آن را که همچون ترانهای طالب ابدیت است اینجا یادداشت میکنم. ترجیعبند آن این است:
- چه کار میکنی پییر کوچولو؟
- برف میکشم.
یادگاری معنوی: چشمان طلاکوبشده پدرم. تب رفتن گرفته بود. پشت سر مأموران راه افتاد و از کنار صخره ساحلی فراسیاهِ مرگ رد شد. مرگی در کار نیست؛ تنها دعوتنامهای محرمانه برای هر کس وجود دارد؛ رویداد بسیار قدرتمندی که فکرمان ـ همان کوچولوی حریص و سیریناپذیرـ از گاززدن آن ناکام میماند و حتی نمیتواند خود را به آن نزدیک کند. نگاه پدرم زیر باران سخنانم، ساده و در عین حال عمیق بود؛ حرف آخری در کار نبود. زبان در ما، پیش از قلب، از بین میرود. در چشم این مسافران که همان محتضران هستند ـ آدمهای نفَس و سکوت و نور ـ قلب تا ارتفاعی باورنکردنی بالا میرود. چرا از این چشمها با تو حرف میزنم؟ چون فانوس من شدهاند تا وسط روزِ چرکآلود این دنیا، سوار بر این مدرنیته لغزنده که دشمن قسمخورده تل آهنپارههای مسیحایی است راه بیفتم.
- چقدر باید بهتون بپردازم، آقا؟
- هیچی.
جواب بیحسابوکتابِ من به دورهگردی که با پسرش میآمد حجرههای گاراژم را پاکسازی کند تا راه نفس همهچیز باز شود، باعث شد تا برق شادی کودکانهای در چشمانش بدرخشد. اما من غرق تماشای پسر غیراجتماعیاش بودم که ماهیتابهها، قوریها و لاستیکها را در کامیون میچید. این بَربریت همتای ظرافت ذن، ربودن نور، بود.
گلها، شعرها و چشمان آگاه مردگان، روشنایی لازم برای زندگیکردن و نوشتن را به من میدهند. من در جستوجوی انسانم تا خدا را ببینم. من در جستوجوی چیزی هستم که مستقیم به قلب اصابت کند؛ تیری که گوزن مغرور به سریعدویدن را از پا درآورد. گوزن، روح است؛ معبد ابدیت؛ آخرین معنای یافتهشده برای برفی که روی آتش جهنم میبارد. من این آرامش را در شیوه سرپاایستادنت در اتاق بازشناختم؛ فانوسی در اقیانوس متلاطم اتمها.
ساعت، از سر اجبار، به پایان من نزدیک میشود؛ همچنانکه به پایان آنها که مرا خواهند خواند. اما به پایان تو، نه. این کتاب، آغوشاش را به روی تو باز میکند. مرگت به فکرش نخواهد رسید که در آن به دنبال تو بگردد. زندگی فقط یک روز و یک شب طول میکشد. زمان، همان نان سوخاری است که با دستان عصبیمان ریزریز میکنیم؛ همان هاله خاکستری مایل به اُخراییـآبی که ساختمانهای بستهبندیشده سِت را میپوشاند؛ رنگی که نه از گردوغبار بلکه از دانههای ماسه زمان است که لای انگشتان پای صندلپوش توریستها یا در شیار چین و چروک گوشه چشم بیوهزنان میچسبد. زمان، متشکل از چنین ذرات ریزی است که از شکاف اندکی عشق به روحمان نفوذ میکند. من از سِت، چیزی نمیشناسم جز شریانی که به قلب خانهات میرسد؛ البته اگر وارد جزئیات شوم و بگویم ماری که زیر سلاح خورشید پوست میاندازد، نشان میدهم شناخت کاملتری از آن دارم. از بین دریا و نقاشی، کدامیک جاودانهاند؟ هیچکدام.
آنچه من از جاودانگی در سِتِ زنگزده در گذر زمان میبینم، حضور تو در صبحگاهی است که خم شدی تا چیزی را نگاه کنی که خدایی که از او هیچ نمیدانیم، برای تو و ما، در سبدِ آن روزِ تازه گذاشته بود: خوراک زاهدانهای از کلمات. شب نیز روی تراس، وقتی دریا با رخت سیاه پشت درها که هر احساسی خاموش میشود، پرسه میزد و چیزی جز اخاذی و تهدید نبود، صورتات از ابدیت خارج میشد، همچون مجسمهای که از یک تکه سنگ مرمر بیرون میآید، جان میگیرد، تعجب میکند و لبخند میزند. شاید من در این شب ۲۴ دسامبر رها شدهام تا فقط بگویم بعدها، تنفس موجودی انسانی پشت دروازهای بسته، نشانه جاودانگی است. اما حالا که مترصد قدمهای خدمتکارت هستم، طرح هیچ کتابی را در سر ندارم. جهل من نسبت به کسی که قرار است بیاید تا زمان، مرا در بر نگیرد، زیاد است. غریزه، آواز و عشق، ما را از هر گزندی حفظ میکنند. از تمام آشنایانِ پشتِ این دیوار، ساکنان قبرستان ساحلی، چه میماند؟ از یگانهشبی که زندگیشان بود چه میماند؟ تمام چیزهایی که دوستشان داریم و از دیدنشان به وجد میآییم، حتی یک رشته علف، در محضر دادگاهِ هیچ به نفعمان شهادت خواهند داد. آدمِ زنده هرگز نمیمیرد؛ فقط مرگ است که میمیرد.
وقتی عبور ناشناسی را با سرعت نور میبینیم انگار فرشته دیدهایم و این طرز نگاه اجازه میدهد با کشف پیشپاافتاده مرگ او در دنیا، مرگ واقعیاش را تاب بیاوریم. پس دیدن، کار مهمی است. در نمایشگاه کروزو، ۱۰ بار از جلوی تابلوی سهلتهای رد شدم و ۱۰ بار نادیدهاش گرفتم. درخشش اندکش باعث شد از نگاه راحتطلبم جا بماند. همه نقاشیهای تو نظرم را جلب نمیکنند. البته چیزی به اسم «همه» وجود ندارد؛ چون پس از آن، به تابلوی مسطح گوشه سمت چپِ بالا نگاه کردم؛ میتوان گفت یک کیف چرمی شکار بود. من روح شکارچی تو را در آن دیدم، طوری که هرگز ندیده بودم. با دقت در جزئیات، تابلو وارد قلبم شد؛ جایی که هر روز گَرد زغال خارقالعادهاش مینشیند. در کیف شکار فراسیاه، شکار شگفتآور خدا وجود دارد.
پدرم در خانهای محقر بزرگ شد. او آرزو داشت هر پنجشنبه بچههایش بیایند و یک وعده غذا را در آن خانه بخورند که خواهرانش همچون مهرههای رخ شطرنج همچنان در آن حضور داشتند. نمیدانم، شاید میخواست با این رسم، تجملِ هیچنبودن و داشتن زندگی کمی بهتر از هیچ را به ما بچشاند. اگرچه کارخانه عظیم کروزو به بزرگان تعلق داشت، اشرافزادگان واقعی کارگرانی بودند که در باغها از گوجهفرنگیها مراقبت میکردند. ته باغ، روبهروی آلونک مستراح ژاپنی، انبارکی بود تا خرخره پر از وسایل تلنبارشده روی هم که حتی عنکبوتها هم وسایلشان را آنجا میگذاشتند. ته انبار
معلوم نبود.
سالهای پنجاه، تابلوهای تو با چنین چیدمانی آشنا بودند. بومهای سیاهِ تکیهزده به هم، چشمت را به روی دنیای دیگری باز کردند؛ چنانکه برف اجازه داد عشق دیگری را متصور شوی. تابلوهای سیاهت صدای بیل، شنکش، قیچی باغبانی و پایههای فرغونی را داشتند که انگار به جای چیدهشدن، آنجا پرتاب شده بودند. پس از آن، خالی و فراخشدن قلب و اندیشه اتفاق افتاد که معنای دوستداشتنی زندگی است. تابلوهایت تخلیه و مثل انباری خالی شدند. اما همانطور که خودت میدانی، خالی، خود، یک چیز است، نه هیچچیز.
منبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: ادبیات کتاب داستان و رمان کتاب معرفی و نقد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۹۶۷۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
برنامه سینماهای اصفهان امروز جمعه ۱۰ فروردین + جدول فیلم و قیمت بلیت
فیلمهای روی پرده در سینماهای سیتیسنتر، ساحل، چهارباغ و سپاهان اصفهان در روز جمعه، دهم فروردین معرفی میشود.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، فیلمهای تمساح خونی، پرویزخان، نوروز، ایلیا جستوجوی قهرمان، آسمان غرب، بی بدن، روشن و آپاراتچی در سینماهای سیتیسنتر، سپاهان، چهارباغ و ساحل اصفهان امروز _جمعه دهم فروردین_ اکران میشود که جدول برنامه و ساعت پخش آنها به شرح زیر است:
سینما سیتیسنتر:نام فیلم | سانسها | قیمت بلیت (تومان) |
تمساح خونی | ۱۱:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۵:۰۰، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
بی بدن | ۱۱:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۵:۰۰، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
آسمان غرب | ۱۱:۱۵، ۱۵:۱۰، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
آپاراتچی | ۱۱:۰۵، ۱۳:۰۰، ۱۴:۳۰، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
ایلیا جستوجوی قهرمان | ۱۱:۱۰، ۱۴:۴۰، ۱۶:۴۰ | ۸۰۰۰۰ |
نوروز | ۱۱:۲۰، ۱۲:۴۵، ۱۶:۲۰ | ۸۰۰۰۰ |
پرویزخان | ۱۲:۵۰، ۱۵:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
روشن | ۱۳:۱۰ | ۸۰۰۰۰ |
نام فیلم | سانسها | قیمت بلیت (تومان) |
تمساح خونی | ۱۰:۰۰، ۱۱:۵۰، ۱۳:۵۰، ۱۶:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
آپاراتچی | ۱۰:۳۰، ۱۲:۳۰، ۱۴:۳۰، ۱۶:۳۰ | ۸۰۰۰۰ |
پرویزخان | ۱۲:۱۰، ۱۶:۱۵ | ۸۰۰۰۰ |
نوروز | ۱۰:۰۰، ۱۲:۰۰، ۱۴:۰۰، ۱۶:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
ایلیا جستوجوی قهرمان | ۱۰:۳۰، ۱۳:۰۰، ۱۴:۲۰، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
بی بدن | ۱۰:۰۰، ۱۲:۰۰، ۱۴:۰۰، ۱۶:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
روشن | ۱۰:۰۰، ۱۱:۴۵، ۱۳:۲۰، ۱۵:۰۰، ۱۶:۴۵ | ۸۰۰۰۰ |
آسمان غرب | ۱۰:۰۰، ۱۱:۰۰، ۱۲:۱۰، ۱۴:۲۰، ۱۵:۰۰، ۱۶:۳۰ | ۸۰۰۰۰ |
نام فیلم | سانسها | قیمت بلیت (تومان) |
تمساح خونی | ۱۰:۳۰، ۱۲:۳۰، ۱۴:۳۰، ۱۵:۱۵، ۱۷:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
ایلیا جستوجوی قهرمان | ۱۰:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۴:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
پرویزخان | ۱۱:۵۰ | ۸۰۰۰۰ |
نوروز | ۱۰:۰۰، ۱۱:۳۰ | ۸۰۰۰۰ |
آپاراتچی | ۱۴:۳۰، ۱۶:۱۰ | ۸۰۰۰۰ |
بی بدن | ۱۱:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۵:۰۰، ۱۶:۳۰، ۱۷:۱۵ | ۸۰۰۰۰ |
آسمان غرب | ۱۱:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۶:۰۰ | ۸۰۰۰۰ |
نام فیلم | سانسها | قیمت بلیت (تومان) |
تمساح خونی | ۹:۴۵، ۱۱:۴۵، ۱۳:۴۵، ۱۵:۳۰، ۱۷:۰۰ | ۶۰۰۰۰ |
نوروز | ۹:۳۰، ۱۱:۰۰، ۱۷:۰۰ | ۶۰۰۰۰ |
ایلیا جستوجوی قهرمان | ۱۰:۱۵، ۱۱:۴۵، ۱۴:۰۰ | ۶۰۰۰۰ |
آپاراتچی | ۹:۳۰، ۱۲:۳۰، ۱۵:۳۰ | ۶۰۰۰۰ |
پرویزخان | ۱۳:۱۵، ۱۵:۱۵، ۱۷:۰۰ | ۶۰۰۰۰ |
بی بدن | ۱۱:۰۰، ۱۳:۰۰، ۱۵:۰۰، ۱۷:۱۵ | ۶۰۰۰۰ |